مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .
مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .

همه چیزهایی که می‌نویسید، حساب می‌شود

داستانش را شنیده‌اید. لات عرق‌خوری بود که نیمه‌شب جلو واعظ منبری معروف را گرفت که همین‌جا وسط کوچه باید روضه بخوانی. گفت اینجا نمی‌شود روضه خواند، منبر می‌خواهد و... . گفت خودم منبر می‌شوم. چهار دست و پا افتاد که روی کمرم بنشین و بخوان.

واعظ منبری می‌ترسید. طرف هم گردن‌کلفت بود، هم مست. خب ترس هم دارد. گفت روضه عباس بخوان، خواند. روضه قاسم بخوان، خواند. روضه علی‌اکبر بخوان، خواند. هی بخوان، خواند. کم‌کم مردم دور اینها جمع شدند.

کسی‌که این را نقل می‌کرد، پیرمردی بود در محله ما. یک نفر بود در محله ما؛ حاج‌ میرزا قصاب رییس گردن‌کلفت‌های محله. در جریان 28 مرداد مثل طیب، از گردن‌کلفت‌هایی که در تهران کسی بودند. آن شب، حاج ‌میرزا قصاب و چند نفر دیگر آمدند. ایستاده بودند. واعظ روضه می‌خواند و گفت آقا من را از دست این آدم لات نجات بده. ده- بیست تا روضه خواندم. آدم نمی‌تواند این‌قدر روضه بخواند. اینها گفتند ولش کن. حالا او چهار دست و پا افتاده و گریه می‌کند.

یکی از دوستان ما که با این آدم خویشاوندی داشت، می‌گفت خب این‌طور که نمی‌شود زندگی کرد. زنش از او طلاق گرفته بود. یک‌دفعه بی‌هیچ دلیل، کاملا این کارها را کنار گذاشت، بعد فوت کرد.

خدا شراب‌خور را می بخشد اما کسی که با دین و عفت و مردم بازی کند...

می‌شود. ممکن است کسی یک عمر شراب خورده باشد و خدا او را ببخشد. اما اگر کسی با دین و اعتقاد و عفت مردم بازی کند. این کارهایی که بعضی روزنامه‌ها و رسانه‌ها می‌کنند، هیچ‌وقت بخشیده نمی‌شود. اصلا امکان ندارد.
داستان کسی است که دید کارش نمی‌گردد. شیطان گفت ادعای پیغمبری کن. ادعا کرد و عده‌ای هم به او گرویدند. گفت عجب غلطی کردیم. پشیمان شد و توبه کرد. نمی‌شود. باید اینهایی که به دین تو بودند و از دنیا رفتند، زنده کنی و برشان گردانی.

این کار، خیلی دقیق است. مواظبت می‌خواهد. به همدیگر کمک کنید. به هم بگویید این کلمه‌ای که نوشتی، بار منفی دارد. این را به هم بگویید. بگویید بارک‌الله، آفرین، این را خیلی خوب نوشتی. به هم کمک کنید. از کار رفیق‌تان هیچ نگذرید. از کار خودتان هم نگذرید. حتما یادآوری کنید، بگوید و نگذارید اشتباه کند.

آن‌ طرف کار قیمت ندارد. اگر بتوانید یک ‌نفر را هدایت کنید. می‌گویند اگر آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، طلوع و غروب می‌کند. همه اینها طلا باشد و در راه خدا بدهید. این کار با هدایت یک نفر، قابل مقایسه نیست. هدایت خیلی قیمت دارد. کسانی که کار هدایتی کرده‌اند، عالمان می‌گویند بعد از پیامبران می‌نشینند. جایگاه‌شان اینجاست. از این طرف، این‌همه خطر دارد. از آن طرف این‌قدر قیمت دارد.

غرض نداشته باشید

اشتباه نکردن، چیزی لازم دارد. باید هیچ غرضی نداشته باشم. اگر نانم لنگ است، غرض دارم. رفیقی داشتیم. فشار آوردیم برود دانشگاه درس بخواند. گفت معلم دانشگاه نامربوط گفت، خیلی نامربوط.. گفتم می‌خواستی چیزی بگویی. گفت نمره! آخر ترم نمره دارد.

این غرض است. وقتی غرض دارم، پایم لنگ می‌شود. می‌گفتند همه اگر ترشی بخورند، دندان‌شان کند می‌شود، قاضی اگر شیرینی بخورد.

اگر آدم بی‌غرض باشد، نجات پیدا می‌کند. آبرو، یک غرض بزرگ است. نان زن و بچه، یک غرض بزرگ است. کار داشته باشم یا بی‌کار شوم، یک غرض بزرگ است. رفیقی داریم - خدا حفظش کند. قبل از انقلاب دیپلم گرفته بود. شاگر اول هم شده بود. مثلا شاگرد اول تهران بود. دانشگاه نرفت.

بعد از انقلاب، جنگ شد و رفت جنگ. بعد از جنگ رفت دانشگاه. می‌خواست جامعه‌شناسی بخواند. حالا چرا جامعه‌شناسی؟ نمی‌دانم.

گفت اینها چیزهایی می‌گویند که من قبول ندارم. ولی به‌ جایی لطمه نمی‌زند، می‌خوانم و می‌شوم بیست. اگر از بیست بیشتر داشتیم، می‌شد. یک روز استادی آمده بود سر کلاس، برادر همین آقا یکی- دو سال پیش روسری از سر دانشجو کشید. دو تا برادر حلال‌زاده بودند!

گفت دیدم استاد سر کلاس از «نظم نوین جهانی» دفاع می‌کند. اول رواج این حرف‌ها بود. کمی صحبت کرد، گفتم آقا اینجا رادیو آمریکاست؟ گفت: نه، اینجا کشور دموکراسی است. هرکس می‌تواند هرچیزی بگوید.

گفته بود ما برای شرف‌مان هشت سال جنگ کردیم. دعوای‌شان شد. این دوست ما هم آدم زبان‌داری است. هروقت به هم می‌رسیم، تقریبا تمام مدت او حرف می‌زند. کم نیاورده بود. گفت از این درس گذشتم. آیا قبول می‌شوم یا نه، غرض است. از این غرض گذشتم. برای یک کسی. آن کس حساب دارد. حساب می‌کند، فراموش نمی‌کند. گذشتی که یک روز کرده‌اید، از درس، آبرو، شغل گذشتی، فراموش نمی‌کند.

گفت مدتی بعد از گرفتن لیسانس گذشتم. کلاس تمام شد. بحث ادامه داشت و او ول نمی‌کرد. جنگ این دو تا به روزنامه‌ها کشید. آن ‌وقت‌ها خوشبختانه فقط دو تا روزنامه داشتیم؛ اطلاعات و کیهان. آمدند کمک. دانشکده پشت سر استاد ایستاد. بعد دیدند زور این طرف زیاد است، دانشکده کنار رفت. دانشگاه تهران پشت آن استاد ایستاد. دانشگاه دید نمی‌شود، کنار کشید. از این یک نفر گذشتند و آن آقا حذف شد.

تلافی موضوع را در دوره فوق‌لیسانس درآوردند. کل پرونده با همه سند و مدارک تحصیلش گم شد. کارمند‌های دانشکده علوم اجتماعی علیه او شهادت دادند که آمده توی دانشگاه چاقو کشیده و... .

غرضم همان‌جاست که وقتی کار سخت شد، از آن درس گذشت. سخت‌تر شد، از لیسانس گذشت. این، بی‌غرضی است. آدم بی‌غرض زمین نمی‌خورد.

آبرو، برای من غرض است. خدا پیش نیاورد آبرو یک ‌طرف باشد، دین یک طرف.از آبرویت برای دینت می‌گذری؟ نمی‌گذری. از پولت برای دینت می‌گذری؟ نمی‌گذری. از شغلت؟ می‌گذری.

زن ترکیه ای

  • در زمان طاغوت زنی از کشور ترکیه که در فسق و فساد به نام بود برای اجرای یک نمایش در ایران به فرودگاه مهرآباد تهران وارد شد و جمعیت فراوانی به استقبال این زن آمدند.یک روز که برای او برنامه گردش می‌گذارند همین طور که در خیابان های تهران گردش می کند زنی را با چادر می‌بیند و می‌گوید: این زن چرا این طوری است؟ می گویند: این خانم چادر به سر دارد. می گوید این چیه روی سرت انداختی؟ پاسخ می‌دهد این حجاب من است. می‌گوید:‌ آیا می‌شود یک دقیقه به من بدهی تا به سرم بیاندازم؟ پاسخ می‌دهد نه من که نمی توانم چادرم را در انظار عمومی از سرم بردارم این جا نمی‌شود.
  • می‌گوید:‌ کجا می‌توانم این چادر را به سر کنم؟ پاسخ می‌دهد باید به جایی برویم که در دید نامحرم نباشیم. به جای مخصوصی می‌روند و این خانم ایرانی چادرش را به آن زن می‌دهد که به برهنگی و فساد مشهور بود. و او چادر را بر سر می‌اندازد و می‌گوید: عکس من را بیندازید تنها لحظه‌ای که در زندگی احساس آرامش کردم همین لحظه بود که در چادر بودم. عکس این خانم را با همین چادر در تمام مجلات زن زمان طاغوت منتشر کردند.

  • منبع وبلاگ محجبه ها فرشته اند به نقل از کتاب حجاب در عصر ما

چرا اهل سنت با رجعت مخالف است!؟

رجعت‌” به عقیدة امامیه و شیعیان عبارت از آن است که خداوند متعال به هنگام ظهور امام زمان حضرت مهدی‌ عجل الله تعالی فرج گروهی از شیعیان و مؤمنان راستین را که پیش از قیام آن حضرت از دنیا رفته‌اند، به دنیا باز می‌گرداند تا آنان به پاداش یاوری و همراهی و درک حکومت آن وجود مقدّس نائل آیند و نیز برخی از دشمنان اهل‌بیت‌ علیم السلام را زنده می‌کند تا از ایشان انتقام گرفته شود و بدین ترتیب روشنی حق و بلندی مقام و مرتبه پیروان حق را بنگرند و اندوهگین شوند. ( ر.ک‌: بحارالانوار، علامه مجلسی‌;، ج‌، ص ۱۳۸، مؤسسة الوفأ، بیروت‌. )


به همین خاطر اهل سنت اعتقاد به رجعت را مردود می‌دانند زیرا اگر چنین عقیده‌ای را بپذیرند، به معنای آن است که خلفای آن‌ها در اشتباه بوده و در گروه دشمنان اهل‌بیت‌ قرار گرفته و حوادث و امور مربوط به رجعت بر آن‌ها تطبیق می‌شود، از این رو تلاش کرده‌اند که با استدلال‌هایی همچون مخالف بودن رجعت با سنت عمومی الهی‌، بی هدف بودن رجعت و… عقیده به رجعت را بی اساس جلوه دهند غافل از آن که رجعت بر خلاف سنت عمومی الهی نبوده و در امت‌های گذشته نیز روی داده و شماری از انسان‌ها بعد از مردن به همین جهان بازگشته و دوباره رفته‌اند پس نمی‌توان مسأله رجعت را یک سنّت صد در صد کلی تخلف‌ناپذیر الهی دانست‌.
و افزون بر این‌، بر رجعت اهدافی مترتب است از جمله‌:
۱٫ رجعت به منظور مشاهدة عزت اسلام و حق و از طرفی نشان دادن ذلّت کفر و دشمنی با اهل‌بیت پیامبر اکرم‌می‌باشد و نشانة تحقق یافتن وعدة الهی و حق بودن آن است‌.
۲٫  با رجعت گناهکاران وکافران در دنیا عذاب‌ها و کیفرهایی را که می‌بایست ببینند، می‌بینند و کیفرهای دنیوی آن‌ها در سازندگی و عبرت‌آموزی انسان‌ها در دنیا نقش اساسی دارد. و موجب خواری و سرافکندگی کسانی می‌شود که روزگاری با ظلم و زور و حق‌کشی حکومت می‌کرده‌اند.
و…

( ر.ک‌: رجعت از دیدگاه عقل‌، قرآن‌، حدیث‌، حسن طارمی‌، ص ۳ـ۷۰، انتشارات وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم‌. )

بانام علی دهانت عطرآگین کن

بامهرعلی خانه ی دل آذین کن

گرطالب خوشنودی زهراهستی

برآن 3خلیفه لعنت ونفرین کن

با رجعت شکوهمند تو از خویش ،در نینوای عشق رمزی دوباره می شکفد و برترین نشانه توحید بر قطع خاک تجلی می کند . آه ای فراتر از تولد و مرگ . آن روز ناگزیر خورشید از فراز فرود خواهد آمد تا اینکه دستهای تو را نه ، خاک پای تو را ببوسد و آن روز چشمهای مرگ مجذوب کافران خواهد شد و انتقام همه را از ظالمان خواهی گرفت . به امید دیدن آن روز که خیلی نزدیک است .

من ز پا نشستم، من دل به تو بستم، یوسف زهرا سر بازار تو هستم...

  


سلام دوستان منتظر

نمیدونم از کجا باید شروع کرد... چی باید گفت... فقط میدونم اون قدیما، وقتی که بچه بودم، وقتی مینشستم پا روضه، وقتی سختی هایی که ائمه اطهار متحمل شده بودن رو میشنیدم، وقتی بی وفایی هایی که از مردم دیده بودن رو میشنیدم، اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود:
اگه من توو اون زمان زندگی میکردم... اگه من اونجا بودم، کنار امامون... مگه میذاشتم که این همه سختی ببینن؟ مگه به احدی اجازه میدادم که بهشون بی احترامی کنن؟ مگه میذاشتم ..........
روزگار گذشت، بزرگ و بزرگتر شدم، رویاهای خوش کودکی جاشو داد به دغدغه های جوونی، دیگه مثل دوران کودکی زلال و بی ریا نبودم، دروغ و تظاهر عادی شد، همینطور غیبت و سخن چینی، و خیلی چیزهای دیگه به همراهش اومد.
من بودم و خودم و خودم... و همینطور پیش رفتم، تا جایی که به تهش رسیدم، دیدم خوشی ها رنگ باخته، دیگه چیزهای جذاب، جذاب نیست که هیچ، چندش آوره... اتفاقاتی افتاد برام که فهمیدم خدایی هم هست، نمیدونم چرا با اینکه همیشه بهم میگفتن که خدا خیلی خیلی به آدما نزدیکه، باورم نمیشد...
انگاری یاد دادن رو ازم گرفت، انگار استفاده از تجربه بزرگترها رو ازم گرفت، انگار فکرمو ازم گرفت، فقط میخواست خوش باشم، فقط میخواست درگیر باشم، شیطان رو میگم، شیطان اینارو میخواد، شیطان منو بسته بود، زنجیر کرده بود به هوس دنیا،
شنیدی میگن فقط کافیه استارت کار بخوره تا همه چی ردیف شه؟
استارت زندگی منم این فکر بود که خدایی هم هست، انگار توو جوونی دوباره متولد شدم، اینجا بود که خدا مهربونیشو بهم نشون داد، با اینکه بهش پشت کرده بودم ولی خیلی گرم منو تو آغوشش گرفت، شاید قبول کردن بعضی حرفها سخت باشه ولی من توو چند دقیقه خدا رو حس کردم، و اون چند دقیقه به تمام عمر بیست و خورده ای سالم میارزه، فهمیدم بد کردم، به خدایی که مهربونیش حد نداره بد کردم، ولی اون اونقدر مهربون بود و هست و خواهد بود که هیچ کس نمیتونه بیانش کنه، یه روز که با خودم خلوت کرده بودم برگشتم به کودکیم، یادم افتاد که توو رویاهام چقدر حامی امامان بودم، و اینجا بود که بغضم شکست، گفتم مگه همین حالا حضرت ولی عصر عج وجود نداره؟ مگه منو نمیبینه؟ مگه نمیخواد گناه نکنم؟ مگه نمیخواد به یادش باشم؟ ولی اما من چقدر حامیش بودم؟ چقدر در برابر کسایی که منکرش بودن ایستادم؟ من چه کاری براش کردم که پس فردا انتظار داشته باشم دستمو بگیره؟ تازه فهمیدم که چقدر دلم سنگه؟ تازه فهمیدم که ته بی وفایی ام ، میدونی چرا؟ با اینکه من با گناهام دل اماممو به درد میارم، با اینکه من اصلا به یادش نیستم، ولی ایشون به یاد من و بنده های گناهکارشه، برامون گریه میکنه، برامون دعا میکنه، از خدا میخواد که مارو برگردونه، برگردونه به جایی که هر بچه شیعه باید توو اون جایگاه باشه... ولی من و امثال من چی... هیچی...
اگه بخوام از بی وفایی هام بگم باید تا آخر عمرم بنویسم...
ولی دلم به یه چیز خوشه، میدونم خدایی دارم که بندشو دوست داره، میدونم چهارده معصوم مارو دوست دارن، میدونم اگه واقعا برگردم، خدایی هست که منو با آغوش باز بپذیره... امامانی هستند که هنوزم بهم امید داشته باشن... همیناست که دل گرمم میکنه، امیدوارم میکنه به زندگی... به نفس کشیدن و بودن... اگه اینا نباشه من میمیرم... بخدا میمیرم...
میخوام یه شعری رو براتون بنویسم که خیلی معروفه، اینو یه دوستم که مداحه برام توو محرم امام حسین ع خونده، الانم که من دارم این جملات رو مینویسم دوستم توو سفر کربلاست...
من که لیاقت ندارم، ایشالا برسه روزی که شما دوستان عزیزم همراه حضرت ولی عصر عج برید کربلا... کنار شش گوشه... کنار اماممون زیارت عاشورا بخونید... اگه رفتید به حال من گناهکار هم دعا بفرمایید...

ای که تویی آرام دلم، تشنه ی لطفت آب و گلم، نرگس نرجس به کجایی به کجایی؟
من ز فراغت همچو نی ام، تو چو بهاری من چو دی ام، تا به کجا از تو جدایی تو جدایی؟
ای روی تو ماهم، من دیده به راهم، بر سر راه تو نشستم که بیایی
ای که مسیحایی نفسی، من که ندارم جز تو کسی، من به تو مشغول و تو مشغول که هستی؟
ای که به اشک و زمزمه ای، قتل گهی یا علقمه ای؟ ، یا که در آن گوشه ی شش گوشه نشستی؟
من ز پا نشستم، من دل به تو بستم، یوسف زهرا سر بازار تو هستم...
یا صاحب الزمان... ادرکنی

جمعه ها برای منتظران آقا حال و هوای دیگری دارد

       


معمولاً جمعه ها برای منتظران آقا حال و هوای دیگری دارد

صبحش خیلی انرژی داره
اما یه خوف مرموزی هم داره، هر چه قدر از روز پیش میره، انرژیش کمتر میشه و خوفش هم با حزنی مرموز ظهور پیدا میکنه و یکی از ناراحت ترین و گرفته ترین حالات قلبی برای انسان در غروب جمعه ها به وجود میاد، یه غربت خاصی داره غروب جمعه
انگار زمین و زمان در حال گریه کردن هستند!!!!!
امّا خوب یه حدیث از خانوم فاطمه زهرا شنیدم که میتونه مرحمی باشه بر این حزن و غربت غروب جمعه ها

خانوم فاطمه زهرا به فرزندشون میفرمودند تا در عصر روز جمعه بر پشتبام خانه روند تا وقتی نیمی از خورشید غروب میکنه ایشون رو خبر کنند، بعد در مورد علت اینکار هم میفرمودند:
از پدرم محمد مصطفی (صلواتش یادتون نره دوستان) شنیدم که فرمود :
این ساعتی است که امکان ندارد مؤمنی به درگاه خدا دست به دعا بلند کنه مگر اینکه خواستش اجابت بشه!!!!!!!
خوب دوستان منتظر منظور من رو گرفتید دیگه!
از این به بعد بیاید توی اون آخرین ساعت روز جمعه با اون حزن و غربتش، از این نعمت الهی غافل نشیم و با تمام وجود اون موقعی که نیمی از خورشید غروب کرده بگیم

اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من خیر انصاره و المستشهدین بین یدیه

خدایا فرج آقامون رو تعجیل فرما و مارا از بهترین یاورانش قرار ده و توفیق شهادت در راهش را به ما عنایت کن(شهادت و جان به جان آفرین تسلیم کردن در بین دستان یوسف زهرا توفیقی است وصف نشدنی، خدا قسمت طالبانش بفرماید)
یا علی

                            

منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست *** کنم یک باره جان قربانت ای دوست

میدونم پستم،میدونم بد کردم، میدونم هر وقت جمعه ها نامه ی اعالم رو می خونید شرمنده میشین...
ولی دلی دارم عاشق امام حسین(علیه السلام) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)....
آقا میگن هر وقت روضه ی عمه جانتان حضرت زینب(سلام الله علیه) خونده میشه،شما به اون محفل سر میزنید...
آقای غریبم تو رو جان عمه جانتان یک نگاه به ما و تالارمون بکن(آقا به من گناه کار نگاه نکن)،ببین چه درد دلایی با شما کردن،ببین چه دلایی با شما گره خورده...
آقا مارو در مسیرمون ثابت قدم نگه دار...
شما که خوب میدونید چه دامهایی در برابر ما عاشقانتون پهن کردن،فقط یک نگاه ما رو تا ابد عبد کوی شما میکنه...
...

منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست *** کنم یک باره جان قربانت ای دوست

 

تنـــی نـــاسـاز شـوق وصـل کـویت *** دهم سر بر سـر پیمانت ای دوست

 

دلــی دارم در آتــش خـــانه کــــرده *** میـــان شعـــله هـــا کـاشانه کـرده

 

دلـــی دارم که از شــــوق وصـــالـت *** وجـــودم را ز غـــم ویـــــرانه کــرده

 

مـــن آن آواره‌ی بشــکسـته حــالـم *** ز هجـــرانت بـــتـــــا رو بـــــر زوالـم

 

منــم آن مـــرغ ســـرگــردان و تنهـا *** پریشــان گشته شد یکبـــاره حـالم

 

سـحـر ســـر بـــر سـرسجاده کردم *** دعــــایی بهــــر آن دلـداده کـــــردم...

ألا یا أیّها المهدى، مدامَ الوصل ناوِلها

 

  دو غزل از مولانا فیض کاشانى

 ألا یا أیّها المهدى، مدامَ الوصل ناوِلها

که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکل‏ها

 صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد

زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در دل‏ها

 چو نور مهر تو تابید بر دل‏هاى مشتاقان

زخود آهنگ حق کردند و بر بستند محمل‏ها

 دل بى بهره از مِهرت، حقیقت را کجا یابد

حق از آیینه ى رویت، تجلّى کرد بر دل‏ها

 به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبّان را

زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محمل‏ها

 به حق سجاده تزیین کن، مَهِلْ محراب و منبر را

که دیوان فلک صورت، از آن سازند محفل‏ها

 شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل

زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحل‏ها

 اگر دانستمى کویت، به سر مى‏آمدم سویت

خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزل‏ها

 چو بینى حجت حق را، به پایش جان فشان‏اى فیض

متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنیا و أهمِلها

    ×       ×       ×

 

 دل مى‏رود زدستم صاحب زمان خدا را

بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را

 اى کشتى ولایت، از غرق ده نجاتم

باشد که باز بینم، دیدار آشنا را

 اى صاحب هدایت، شکرانه ى ولایت

از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را

 مست شراب شوقت، این نغمه مى‏سراید

هاتِ الصبوح حیّوا، یا أیّها السّکارا

 ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

یک لحظه خدمت تو، بهتر زملک دارا

 آن کو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج

این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را

 آیینه ى سکندر، کى چون دل تو باشد

با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را

 در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد

در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را

نامه‏اى به «موعود»

 مدّتهاست که منتظرِ آمدنت هستیم. مى‏بینى چقدر انتظار مى‏کشیم! امّا تو در بینِ ما نیستى! امّا نه مادر مى‏گوید: آقا در بینِ ما هست و این ما هستیم که نمى‏توانیم ایشان را درک کنیم، چون ما بنده‏هاى گنهکارى هستیم. اصلاً خانه ما بدونِ حضورِ تو جورِ دیگرى شده، گلهاى باغچه خانه‏مان پژمرده‏اند و شکوفه‏اى ندارند و... تو گفته‏اى که: خواهى آمد و من سالهاست که منتظرِ حضورت هستم. هر روز به استقبالِ روزى که خواهى آمد، غروب‏ها مى‏روم روىِ ایوان خانه‏مان. روىِ چهارپایه سفیدم مى‏نشینم تا وقتى آمدى مانندِ شبنمى بر گلبرگِ وجودت باشم؛ سر در آغوشِ مبارکت بگذارم و با دیده‏هاى پُراشک، از درددلهایم برایت بگویم.

 آقا جان! دیگر بزرگ شده‏ام، امّا هنوز تو نیامده‏اى. دوست دارم وقتى قرار شد که بیایى همه چیز را فرا گرفته باشم تا تو را بهتر بشناسم، آنگاه جزو یارانِ منتظرت باشم.

 ...در خانه‏مان تنهاى تنهایم و این یادِ توست که مرا از تنهایى درمى‏آورد. ما همه‏مان یعنى بابا و مامان، خودم و برادرم هِزارجور حرف داریم که با تو مى‏گوییم و تو فقط از آن سوى مهتاب و از پشتِ ابرهاى سفید به ما لبخند مى‏زنى. وقتى مادر براى آمدنت اشک مى‏ریزد تو صحبتهایش را مى‏شنوى. این را مادر به من گفته.

 امروز، جمعه است. پدر مى‏گوید: جمعه اختصاص به آقا و مولایمان دارد و من هم به اُمید آنکه در این روز بیایى جورِ دیگرى مى‏شوم. دلم را مهربانتر مى‏کنم، براى این کار از مادر، محبّت را قرض مى‏گیرم و قلبم را قاب تا از خوشحالى نپرد! دست و صورتم را هم مى‏شویم، موهایم را شانه مى‏کنم، لباس مرتّبى مى‏پوشم و جیب‏هاى شلوارم را از گل‏یاس پُر مى‏کنم. تو دوست دارى که ما اینگونه باشیم. باغچه‏ها را تمیز مى‏کنم و حیاطِ خانه را آب و جارو، پنجره‏هاى خسته‏مان را هم دلدارى مى‏دهم و گلدانهاى کُهنه را از زیرزمین مى‏آورم، داخلشان شمعدانى مى‏کارم و مى‏گذارم لبِ پنجره‏ها، روى هر کدام از پله‏هایمان را گلدانهاى یاس مى‏گذارم و دست به دعا برمى‏دارم!

 شب شده است امّا هنوز تو نیامده‏اى. باران شروع به باریدن کرده است و لباسهایم را خیس کرده. پنجره‏ها دوباره گریه‏شان مى‏گیرد و گلهاى باغچه به‏هم‏مى‏خورند. پدر، چراغها را روشن مى‏کند و من پنجره‏ها را مى‏بندم و مى‏روم روى ایوان، روى چهارپایه سفیدم مى‏نشینم.

 چقدر حیاطِ خانه‏مان، روزهاى جمعه و شب‏هاى بارانى‏اش زیبا مى‏شود و اصلاً جمعه‏ها زیباست! گرماى وجودم با گرماى سوزهاى گریه مادر چقدر دلچسبند و من تصمیم مى‏گیرم که از این به بعد، در نمازهایم بیشتر صدایت کنم تا زودتر بیایى و جمعه‏ها این قدر انتظارت را نکشم.

 مى‏خواهم مثل تو شوم، مى‏دانم که نمى‏شود امّا من تصمیمِ خودم را گرفته‏ام. پس زودتر بیا.