ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مدّتهاست که منتظرِ آمدنت هستیم. مىبینى چقدر انتظار مىکشیم! امّا تو در بینِ ما نیستى! امّا نه مادر مىگوید: آقا در بینِ ما هست و این ما هستیم که نمىتوانیم ایشان را درک کنیم، چون ما بندههاى گنهکارى هستیم. اصلاً خانه ما بدونِ حضورِ تو جورِ دیگرى شده، گلهاى باغچه خانهمان پژمردهاند و شکوفهاى ندارند و... تو گفتهاى که: خواهى آمد و من سالهاست که منتظرِ حضورت هستم. هر روز به استقبالِ روزى که خواهى آمد، غروبها مىروم روىِ ایوان خانهمان. روىِ چهارپایه سفیدم مىنشینم تا وقتى آمدى مانندِ شبنمى بر گلبرگِ وجودت باشم؛ سر در آغوشِ مبارکت بگذارم و با دیدههاى پُراشک، از درددلهایم برایت بگویم.
آقا جان! دیگر بزرگ شدهام، امّا هنوز تو نیامدهاى. دوست دارم وقتى قرار شد که بیایى همه چیز را فرا گرفته باشم تا تو را بهتر بشناسم، آنگاه جزو یارانِ منتظرت باشم.
...در خانهمان تنهاى تنهایم و این یادِ توست که مرا از تنهایى درمىآورد. ما همهمان یعنى بابا و مامان، خودم و برادرم هِزارجور حرف داریم که با تو مىگوییم و تو فقط از آن سوى مهتاب و از پشتِ ابرهاى سفید به ما لبخند مىزنى. وقتى مادر براى آمدنت اشک مىریزد تو صحبتهایش را مىشنوى. این را مادر به من گفته.
امروز، جمعه است. پدر مىگوید: جمعه اختصاص به آقا و مولایمان دارد و من هم به اُمید آنکه در این روز بیایى جورِ دیگرى مىشوم. دلم را مهربانتر مىکنم، براى این کار از مادر، محبّت را قرض مىگیرم و قلبم را قاب تا از خوشحالى نپرد! دست و صورتم را هم مىشویم، موهایم را شانه مىکنم، لباس مرتّبى مىپوشم و جیبهاى شلوارم را از گلیاس پُر مىکنم. تو دوست دارى که ما اینگونه باشیم. باغچهها را تمیز مىکنم و حیاطِ خانه را آب و جارو، پنجرههاى خستهمان را هم دلدارى مىدهم و گلدانهاى کُهنه را از زیرزمین مىآورم، داخلشان شمعدانى مىکارم و مىگذارم لبِ پنجرهها، روى هر کدام از پلههایمان را گلدانهاى یاس مىگذارم و دست به دعا برمىدارم!
شب شده است امّا هنوز تو نیامدهاى. باران شروع به باریدن کرده است و لباسهایم را خیس کرده. پنجرهها دوباره گریهشان مىگیرد و گلهاى باغچه بههممىخورند. پدر، چراغها را روشن مىکند و من پنجرهها را مىبندم و مىروم روى ایوان، روى چهارپایه سفیدم مىنشینم.
چقدر حیاطِ خانهمان، روزهاى جمعه و شبهاى بارانىاش زیبا مىشود و اصلاً جمعهها زیباست! گرماى وجودم با گرماى سوزهاى گریه مادر چقدر دلچسبند و من تصمیم مىگیرم که از این به بعد، در نمازهایم بیشتر صدایت کنم تا زودتر بیایى و جمعهها این قدر انتظارت را نکشم.
مىخواهم مثل تو شوم، مىدانم که نمىشود امّا من تصمیمِ خودم را گرفتهام. پس زودتر بیا.