مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .
مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .

نامه‏اى به «موعود»

 مدّتهاست که منتظرِ آمدنت هستیم. مى‏بینى چقدر انتظار مى‏کشیم! امّا تو در بینِ ما نیستى! امّا نه مادر مى‏گوید: آقا در بینِ ما هست و این ما هستیم که نمى‏توانیم ایشان را درک کنیم، چون ما بنده‏هاى گنهکارى هستیم. اصلاً خانه ما بدونِ حضورِ تو جورِ دیگرى شده، گلهاى باغچه خانه‏مان پژمرده‏اند و شکوفه‏اى ندارند و... تو گفته‏اى که: خواهى آمد و من سالهاست که منتظرِ حضورت هستم. هر روز به استقبالِ روزى که خواهى آمد، غروب‏ها مى‏روم روىِ ایوان خانه‏مان. روىِ چهارپایه سفیدم مى‏نشینم تا وقتى آمدى مانندِ شبنمى بر گلبرگِ وجودت باشم؛ سر در آغوشِ مبارکت بگذارم و با دیده‏هاى پُراشک، از درددلهایم برایت بگویم.

 آقا جان! دیگر بزرگ شده‏ام، امّا هنوز تو نیامده‏اى. دوست دارم وقتى قرار شد که بیایى همه چیز را فرا گرفته باشم تا تو را بهتر بشناسم، آنگاه جزو یارانِ منتظرت باشم.

 ...در خانه‏مان تنهاى تنهایم و این یادِ توست که مرا از تنهایى درمى‏آورد. ما همه‏مان یعنى بابا و مامان، خودم و برادرم هِزارجور حرف داریم که با تو مى‏گوییم و تو فقط از آن سوى مهتاب و از پشتِ ابرهاى سفید به ما لبخند مى‏زنى. وقتى مادر براى آمدنت اشک مى‏ریزد تو صحبتهایش را مى‏شنوى. این را مادر به من گفته.

 امروز، جمعه است. پدر مى‏گوید: جمعه اختصاص به آقا و مولایمان دارد و من هم به اُمید آنکه در این روز بیایى جورِ دیگرى مى‏شوم. دلم را مهربانتر مى‏کنم، براى این کار از مادر، محبّت را قرض مى‏گیرم و قلبم را قاب تا از خوشحالى نپرد! دست و صورتم را هم مى‏شویم، موهایم را شانه مى‏کنم، لباس مرتّبى مى‏پوشم و جیب‏هاى شلوارم را از گل‏یاس پُر مى‏کنم. تو دوست دارى که ما اینگونه باشیم. باغچه‏ها را تمیز مى‏کنم و حیاطِ خانه را آب و جارو، پنجره‏هاى خسته‏مان را هم دلدارى مى‏دهم و گلدانهاى کُهنه را از زیرزمین مى‏آورم، داخلشان شمعدانى مى‏کارم و مى‏گذارم لبِ پنجره‏ها، روى هر کدام از پله‏هایمان را گلدانهاى یاس مى‏گذارم و دست به دعا برمى‏دارم!

 شب شده است امّا هنوز تو نیامده‏اى. باران شروع به باریدن کرده است و لباسهایم را خیس کرده. پنجره‏ها دوباره گریه‏شان مى‏گیرد و گلهاى باغچه به‏هم‏مى‏خورند. پدر، چراغها را روشن مى‏کند و من پنجره‏ها را مى‏بندم و مى‏روم روى ایوان، روى چهارپایه سفیدم مى‏نشینم.

 چقدر حیاطِ خانه‏مان، روزهاى جمعه و شب‏هاى بارانى‏اش زیبا مى‏شود و اصلاً جمعه‏ها زیباست! گرماى وجودم با گرماى سوزهاى گریه مادر چقدر دلچسبند و من تصمیم مى‏گیرم که از این به بعد، در نمازهایم بیشتر صدایت کنم تا زودتر بیایى و جمعه‏ها این قدر انتظارت را نکشم.

 مى‏خواهم مثل تو شوم، مى‏دانم که نمى‏شود امّا من تصمیمِ خودم را گرفته‏ام. پس زودتر بیا.


 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد