مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .
مهدویون ایردموسی

مهدویون ایردموسی

سربازان صفر سایبری موعود هستیم . و اگر اجازه بدهند از یارانش باقی خواهیم ماند .

من ز پا نشستم، من دل به تو بستم، یوسف زهرا سر بازار تو هستم...

  


سلام دوستان منتظر

نمیدونم از کجا باید شروع کرد... چی باید گفت... فقط میدونم اون قدیما، وقتی که بچه بودم، وقتی مینشستم پا روضه، وقتی سختی هایی که ائمه اطهار متحمل شده بودن رو میشنیدم، وقتی بی وفایی هایی که از مردم دیده بودن رو میشنیدم، اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود:
اگه من توو اون زمان زندگی میکردم... اگه من اونجا بودم، کنار امامون... مگه میذاشتم که این همه سختی ببینن؟ مگه به احدی اجازه میدادم که بهشون بی احترامی کنن؟ مگه میذاشتم ..........
روزگار گذشت، بزرگ و بزرگتر شدم، رویاهای خوش کودکی جاشو داد به دغدغه های جوونی، دیگه مثل دوران کودکی زلال و بی ریا نبودم، دروغ و تظاهر عادی شد، همینطور غیبت و سخن چینی، و خیلی چیزهای دیگه به همراهش اومد.
من بودم و خودم و خودم... و همینطور پیش رفتم، تا جایی که به تهش رسیدم، دیدم خوشی ها رنگ باخته، دیگه چیزهای جذاب، جذاب نیست که هیچ، چندش آوره... اتفاقاتی افتاد برام که فهمیدم خدایی هم هست، نمیدونم چرا با اینکه همیشه بهم میگفتن که خدا خیلی خیلی به آدما نزدیکه، باورم نمیشد...
انگاری یاد دادن رو ازم گرفت، انگار استفاده از تجربه بزرگترها رو ازم گرفت، انگار فکرمو ازم گرفت، فقط میخواست خوش باشم، فقط میخواست درگیر باشم، شیطان رو میگم، شیطان اینارو میخواد، شیطان منو بسته بود، زنجیر کرده بود به هوس دنیا،
شنیدی میگن فقط کافیه استارت کار بخوره تا همه چی ردیف شه؟
استارت زندگی منم این فکر بود که خدایی هم هست، انگار توو جوونی دوباره متولد شدم، اینجا بود که خدا مهربونیشو بهم نشون داد، با اینکه بهش پشت کرده بودم ولی خیلی گرم منو تو آغوشش گرفت، شاید قبول کردن بعضی حرفها سخت باشه ولی من توو چند دقیقه خدا رو حس کردم، و اون چند دقیقه به تمام عمر بیست و خورده ای سالم میارزه، فهمیدم بد کردم، به خدایی که مهربونیش حد نداره بد کردم، ولی اون اونقدر مهربون بود و هست و خواهد بود که هیچ کس نمیتونه بیانش کنه، یه روز که با خودم خلوت کرده بودم برگشتم به کودکیم، یادم افتاد که توو رویاهام چقدر حامی امامان بودم، و اینجا بود که بغضم شکست، گفتم مگه همین حالا حضرت ولی عصر عج وجود نداره؟ مگه منو نمیبینه؟ مگه نمیخواد گناه نکنم؟ مگه نمیخواد به یادش باشم؟ ولی اما من چقدر حامیش بودم؟ چقدر در برابر کسایی که منکرش بودن ایستادم؟ من چه کاری براش کردم که پس فردا انتظار داشته باشم دستمو بگیره؟ تازه فهمیدم که چقدر دلم سنگه؟ تازه فهمیدم که ته بی وفایی ام ، میدونی چرا؟ با اینکه من با گناهام دل اماممو به درد میارم، با اینکه من اصلا به یادش نیستم، ولی ایشون به یاد من و بنده های گناهکارشه، برامون گریه میکنه، برامون دعا میکنه، از خدا میخواد که مارو برگردونه، برگردونه به جایی که هر بچه شیعه باید توو اون جایگاه باشه... ولی من و امثال من چی... هیچی...
اگه بخوام از بی وفایی هام بگم باید تا آخر عمرم بنویسم...
ولی دلم به یه چیز خوشه، میدونم خدایی دارم که بندشو دوست داره، میدونم چهارده معصوم مارو دوست دارن، میدونم اگه واقعا برگردم، خدایی هست که منو با آغوش باز بپذیره... امامانی هستند که هنوزم بهم امید داشته باشن... همیناست که دل گرمم میکنه، امیدوارم میکنه به زندگی... به نفس کشیدن و بودن... اگه اینا نباشه من میمیرم... بخدا میمیرم...
میخوام یه شعری رو براتون بنویسم که خیلی معروفه، اینو یه دوستم که مداحه برام توو محرم امام حسین ع خونده، الانم که من دارم این جملات رو مینویسم دوستم توو سفر کربلاست...
من که لیاقت ندارم، ایشالا برسه روزی که شما دوستان عزیزم همراه حضرت ولی عصر عج برید کربلا... کنار شش گوشه... کنار اماممون زیارت عاشورا بخونید... اگه رفتید به حال من گناهکار هم دعا بفرمایید...

ای که تویی آرام دلم، تشنه ی لطفت آب و گلم، نرگس نرجس به کجایی به کجایی؟
من ز فراغت همچو نی ام، تو چو بهاری من چو دی ام، تا به کجا از تو جدایی تو جدایی؟
ای روی تو ماهم، من دیده به راهم، بر سر راه تو نشستم که بیایی
ای که مسیحایی نفسی، من که ندارم جز تو کسی، من به تو مشغول و تو مشغول که هستی؟
ای که به اشک و زمزمه ای، قتل گهی یا علقمه ای؟ ، یا که در آن گوشه ی شش گوشه نشستی؟
من ز پا نشستم، من دل به تو بستم، یوسف زهرا سر بازار تو هستم...
یا صاحب الزمان... ادرکنی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد